زندگیِ من

داستان زندگی من

مقدمه شروع داستان زندگی من

سلام
همیشه دلم میخواست بدونم برای چی انتخابم این بوده که بیام روی این سیاره خاکی ؟
آخه یه افسانه هست که میگه: ما آدما قبل از اینکه بیایم روی زمین، کل زندگیمون رو دیدیم با تموم 
اتفاقات بد و خوبی که برامون افتاده. با تموم سختی هایی که مجبور شدیم تحمل کنیم ولی عامل اون سختی ها خودمون نبودیم! با تموم مشکلات و خوبی ها و روزای شادش ... 
اما دیدن چند لحظه از اون زندگی باعث شده ما تصمیم بگیریم و انتخاب کنیم که میون این همه آدم روی این سیاره خاکی زندگی کنیم تا فقط یکبار دیگ هم ک شده اون احساس رو تجربه کنیم!
...
ولی خب اون لحظات چی بودن که باعث شدن من انتخابم، حضور باشه؟! 
شاید اصلا اون لحظات برام پیش نیومده یا شایدم اتفاق افتاده و من از کنارش بی تفاوت رد شدم و شاید ی روزی متوجهش بشم که اون حسو از دست داده باشم و بشدت بدنبالش باشم...

بحث الکی فلسفی شد!


همینجا ی معذرت خواهی هم ازتون میکنم که فقط متن مینویسم و از عکس و ویدئو استفاده نمیکنم!چون صرفا اینجا اومدم که بنویسم ...
میدونم ممکنه این کارم اشتباه باشه، اما خب لااقل کار من یکی رو که راحت کرده! ^^



داستان زندگی من از تیر ماه ی سالی توی دهه ۷۰ شروع شد. 
هیچوقت فکر نمیکردم که اینقدر توی زندگیم تجربه های عجیب داشته باشم... تجربه هایی مثل حس کردن مرگ و فهمیدن اینکه چقدررر کار برای انجام دارم و چقدر زمان برای انجامش کم دارم! 

شروع کردن به اینکه بیام و تموم قرض هایی که با دیگران داشتم رو صاف کنم و حداقل تو زمینه پول ، بدهی به کسی نداشته باشم! خنده داره، نه ! ولی اون زمان اصلا خنده دار نبود! 



ولی نمیخوام از اونجا شروع کنم! حتی نمیخوام از عشق و عاشقی شروع کنم! 
میخوام ی فلش بک بزنم به چند سال قبل‌تر از تولدم! به چند سال قبل تر از به دنیا اومدن پدر و مادرم! میخوام برگردم به زندگی پدربزرگ و مادربزرگم ...
شاید خنده دار باشه ک ربطشو حتی خودمم نمیدونم و نفهمیدم ... اما دوست دارم از اونجا شروع کنم! 



حدود ۵۰ سال قبل 
در یکی از روستاهای اطراف شهر 
ی پسری زندگی می‌کرد که اسمش سهیل بود! (اسم ها متفاوت از اسامی واقعی هستن! شاید کسی آشنا دربیاد! این جمله هم خنده داره-_-)
سهیل عاشق دختر همسایه بود. دختری که حتی نشان کرده بودن و قرار بود بعد از اینکه سربازی سهیل تموم شد، مراسم عقد رو برگزار کنن...

چندین بار ب مرخصی اومده بود و افروز رو دیده بود... اما اینبار انگار همه چی فرق می‌کرد! 
جو خاصی توی روستا حکمفرما بود که از همون اول تو چهره تک تک افراد غم خاصی به چشم می‌خورد... به خصوص اینکه هرچی به خونه نزدیکتر میشد قلبش هم سنگینی می‌کرد... 
طبق روال همیشگی رفت بالای بوم خونه تا بتونه از پشت پنجره خونه افروز ، افروز رو ببینه اما خبری ازش نبود... نگران شد .

خلاصه بعد از کلی پرسیدن از همه متوجه شد که افروز وقتی رفته بوده از چشمه آب بیاره، میفته و پاش‌زخم بدی برمی‌داره! می‌برنش دهداری روستا ولی اونا هم نمیتونن کاری کنن و الکی از سر میدوونشش. اونم ی چن مدتی همینجوری میمونه تا وضعش خیلی بدتر میشه و در نهایت با کلی سختی و با حیوونای مختلف اونو از جاده ی کوهستای منتهی به شهر میبرن! دکتر قطع امید میکنه و میگه خیلی دیر شده... زخم عفونت کرده و به استخونش رسیده و تو خونش پخش شده! در نهایت دو سه روز بعدش تو یکی از بیمارستان‌های شهر فوت میکنه و خبرش الان بعد از چند روز به سهیل میرسه!! 

سهیل نمیدونه که باید چیکار کنه! تنها کاری ک میخواد انجامش بده اینه ک بره سر مزار افروز و بهش از زندگیش بگه... از نارفیق بودن افروز بگه و از اینکه تنهاش گذاشت و اجازه نداد که به سهیل خبر بدن که داره میمیره! فقط به این خاطر ک نمی‌خواست اونو تو اون وضعیت ببینه! 



کاری به کار چرخش روزگار و کاری که افروز با پدربزرگم کرد ندارم... چون موقعی که این داستانو از مادربزرگم شنیدم خیلی به عشق و اینا اعتقادی نداشتم. اما الان میتونم بفهمم ک چرا اینکارو کرده! 
شاید بعضیا کلا زندگی و تصمیمات یکی دیگه رو متوجه نشن یا درکش نکنن. این تقصیر اونا یا زندگی نیست. 
مسیر زندگی تک تکمون با هم فرق میکنه و هدفامونم با هم فرق میکنه! حتی کفش‌هایی که باید پامون کنیم تا بتونیم مسیر زندگیمونو باهاشون طی کنیم هم فرق میکنه!! 


من سهیلا هستم.
البته که سهیلا اسم اصلیم نیست! ولی دوست دارم به این اسم اینجا مطلب بزارم! 
ی جوون که قصد مهاجرت داره و داره تموم تلاشش رو میکنه که بتونه بره! چون با مشکلاتی داره دست و پنجه نرم میکنه که فهمیدنش  برای بعضی ها مسخره و برای بعضیا مرور خاطرات زندگیشونه! 
از عشق های مختلفی که تجربه کرده و افراد مختلفی که وارد زندگیش شدن و رفتن! بعضیاشون برای همیشه‌رفتن و بعضیاشون کوتاه مدت... 
مهم اینه ک این قصه هنوز ادامه داره و منم نمیدونم که تهش قراره چی بشه! فقط امیدوارم تهش چیز خوبی در انتظارم باشه! 
این جمله که میگن اگه هنوز خوش نیس بدون هنوز پایانش نیست! کاملا غلطه!! گاهی بعضی از پایان ها اینقدر تلخ میشن که با هیچ شیرینی نمیشه شیرینشون کرد! و اون تلخی یه احساسی رو در تو بوجود میاره که تا مدت ها و چه بسا تا آخر عمرت همراهت باشه!

قصد موج منفی فرستادن و این چیزا رو ندارم... فقط میخوام واقع بین باشم.. همین!